در دل آن را که روشنایی نیست


در خراباتش آشنایی نیست

در خرابات خود به هیچ سبیل


موضع مردم مرایی نیست

پسرا خیز و جام باده بیار


که مرا برگ پارسایی نیست

جرعه ای می به جان و دل بخرم


پیش کس می بدین روایی نیست

می خور و علم قیل و قال مگوی


وای تو کاین سخن ملایی نیست

چند گویی تو چون و چند چرا


زین معانی ترا رهایی نیست

در مقام وجود و منزل کشف


چونی و چندی و چرایی نیست

تو یکی گرد دل برآری و ببین


در دل تو غم دوتایی نیست

تو خود از خویش کی رسی به خدای


که ترا خود ز خود جدایی نیست

چون به جایی رسی که جز تو شوی


بعد از آن حال جز خدایی نیست

تو مخوانم سنایی ای غافل


کاین سخنها به خودنمایی نیست